پذیرایی امام زمان (عج) از مسافر مکه
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
پذیرایی امام زمان (عج) از مسافر مکه
نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1396
بازدید : 147
نویسنده : علی

 
موقعی که با دوستانم برخورد کردم، مرا بر ورود امام زمان (عجّ) بشارت دادند و به ساختمانی راهنمایی کردند که حضرت در آن جا ساکن شده بود، نزدیک آن ساختمان رفتم و منتظر ماندم تا هنگام نماز مغرب و عشاء فرا رسید، نماز را خواندم و بعد از سلام نماز، مشغول دعا و راز و نیاز با خدای خود شدم که بتوانم مولایم را زیارت کنم.

ناگهان غلامی از ساختمان بیرون آمد و با صدای بلند گفت: «ای عیسی بن مهدی جوهری! وارد ساختمان بشو»، پس بسیار خوشحال شدم و با گفتن لا إله إلاّ اللَّه و تکبیر و حمد و ستایش خداوند، داخل منزل رفتم. وقتی به درون ساختمان رسیدم، سفره‌ای را گسترده دیدم، غلام مرا کنار آن سفره برد و نشاند و گفت: «مولایت فرموده است: از این غذاها آنچه میل داری تناول کن».

با خود گفتم: «چگونه غذا بخورم و حال آن که هنوز مولایم را ندیده ام»، ناگهان صدائی را شنیدم: «ای عیسی! از غذاهای ما آنچه را اشتهاء کرده‌ای، میل کن و مرا خواهی دید». نگاهی بر سفره کردم، دیدم همان چیزهائی است که اشتهاء کرده بودم، با خود گفتم: «چگونه از درون من آگاهی یافت و آنچه را خواسته بودم بدون آن که به زبان بیاورم، برایم آورده شده است؟!»، در همین لحظه صدائی شنیدم که فرمود: «ای عیسی! نسبت به ما أهل بیت عصمت و طهارت در خود شکّ و تردید راه مده، ما به هر چیزی آشنا و آگاه هستیم».

با شنیدن این سخن گریان شدم و از افکار خود توبه کردم و مشغول خوردن ماهی و ماست با خرما گشتم و هر چه می خوردم، از غذا کم نمی شد؛ و چون در عمرم غذائی به آن لذیذی ندیده و نخورده بودم، بسیار تناول کردم و با خود گفتم که دیگر کافی است، زشت است بیش از این بخورم و خجالت کشیدم.

سپس سخنی را شنیدم که فرمود: «ای عیسی! خجالت نکش و آنچه که میل داری تناول کن، این غذای بهشتی است و دست انسان به آن نخورده است»، پس مقداری دیگر میل کردم و عرضه داشتم: «ای مولا و سرورم! کافی است، سیر شدم». صدائی دیگر را شنیدم: «اکنون به نزد ما بیا»؛ هنگامی که خواستم حرکت کنم، با خود گفتم: «آیا با دست های نشسته نزد مولایم بروم!؟»

حضرت از درون من هچون گذشته آگاه بود، لذا فرمود: «اثر غذای بهشتی باقی نمی ماند و نیازی به شستن نیست»، پس برخاستم و نزدیک محلّی که صدا از آن جا به گوشم می رسید، رفتم. ناگهان شخصی نورانی و عظیم القدر در مقابلم ظاهر گشت و من مبهوت جلالت و عظمت آن حضرت شدم؛ در همین لحظه فرمود: «چه شده است که شما توان دیدن مرا ندارید؟ برو و دوستانت را نسبت به آنچه دیدی با خبر گردان و بگو: درباره ما شکّ نکنند.»

گفتم: «برایم دعا کن تا ثابت قدم و با ایمان بمانم»، فرمود: «اگر ثابت قدم و با ایمان نمی‌بودی، این جا نمی‌آمدی و مرا نمی‌دیدی».

منبع: چهل داستان و چهل حدیث از امام زمان(عج)، عبدالله صالحی

 



:: برچسب‌ها: امام زمان ، دماوند ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: